مذهبی-حجاب

مذهبی-حجاب

مطالب،احادیث وعکس درمورد حجاب وموارد دیگر
مذهبی-حجاب

مذهبی-حجاب

مطالب،احادیث وعکس درمورد حجاب وموارد دیگر

حجاب..........❤❤❤❤


حجاب: تلالو شبنم بر چهره گل است ❤

حجاب: آوای ملکوتی جمال طلبی زن است ❤

حجاب: ترنم ایمان بر لبان گویای غیرت است ❤

حجاب:  بوی خوش گل عفاف است ❤

حجاب: سپری است قوی در برابر شمشیر های تهاجم فرهنگی❤

حجاب: فریاد و رنگ تقوا است ❤

حجاب: نشان وقار و علامت افتخار و عزت نفس است.❤

زیباترین پنجره

بانو!

زیباترین پنجره ی دنیا،قاب چادرتوست!

وقتی چادرت راکمی روی صورتت می کشی

وباغرور تمام ازانبوه نگاه نامحرمان عبورمیکنی

آنگاه تومیمانی و نور العلی نور.


الهی! در شگفتم
از آنکه کوه را می شکافد
تا به معدن جواهر دست یابد، ولی خویش را نمی کاود تا به مخزن حقائق برسد
سپاس خدایی را که بسیار مهربان و بسیار بخشاینده و نزدیکترین کس به من حتی از خودم است
خدایا، حکمت قدم هایی را که برایم برمیداری بر من آشکار کن، تا درهایی را که بسویم می گشایی، ندانسته نبندم، و درهایی که به رویم میبندی، به اصرار نگشایم
من خودم اولین مخاطب نوشته هایم هستم
و آمده ام تا در میان همه دویدن ها و روزمرگی های زندگی، این وبلاگ پناهم باشد و در سایه آن کمی درنگ، کمی تامل و کمی سکوت کنم
چرا که معتقدم گاهی یک تلنگر کافیست
و امیدوارم که خویش را در خویش زندانی نکنم
و پرواز را یاد بگیرم قبل از آن که به اجبار پروازم دهند...

چادر


خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟  

خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟  

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

یچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار 

تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. روزی به امامزاده ی

نزدیک دانشگاه رفت... شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....! دخترک وارد 

حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!! رفت و 

از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت

انگار!!! خدایا کمکم کن... چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...  

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!! دخترک سراسیمه بلند شد

یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد 

شــــهر شد... امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم 

شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد! احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه 

انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

 یک لحظه به خود آمد... دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!.

چادرم باشد مرا معیار ایمان و شرف

چادرم باشد مرا معیار ایمان و شرف


همچو مروارید زیبایم درون یک صدف


دید نامحرم نیفتد لاجرم بر سوی من


افتخارم باشد این،زهرا بود الگوی من


مدعی گوید که چادر یک نشان فانی است


من ولی گویم که با چادر تنم اسلامی است


مدعی گوید که با چادر کلاست باطل است


من ولی گویم که ایمانم ز چادر کامل است


مدعی خواهد مرا بی دین کند با لفظ دوست


چادر من همچو تیر زهرگین،بر چشم اوست


(بهلول حبیبی زنجانی)